Friday, July 15, 2011

همیشه هم امید چیز عجیبی نیست

همیشه یک دلخوشی کوچک هست
 
آخر قصه های شب های بیخوابی
 
همیشه که نباید خوش بگذرد
 
مگر نمی دانی ؟
 
همین که دلت را خوش کرده ای به یک " فردا " ...
 
همین که خواب ... هنوز هم گاهی
 
زورش به دلهره هایت میرسد ...
 
همین که ...
 
گاهی ... بهت زده ... مچ خودت را می گیری
 
به وقت یک لبخند
 
بس نیست ؟
 
باور کن
 
همیشه هم امید چیز عجیبی نیست
 
همین هاست که ...
 
دلم را خوش کرده ام به روزهایی ...
 
که شاید اگر "خوش " نمی گذرد
 
اما ...
 
دارد که می گذرد

سرزمین من

سرزمین من دیگر خانه ندارد
 


سرزمین من دیگر خیابان هم ندارد
 

اما .. تا دلت بخواهد آدمهای کوچک دارد
 

این آدمهای کوچک .. آدمهای خیلی بزرگ را مثل یک سرگرمی روزمره میجوند و تف میکنند
 

این آدمهای کوچک مرگ را

مثل یک سگ هار به جان آدم های بزرگ ِ بی خانه و بی سرزمین می اندازند


این آدمهای کوچک آدمهای بزرگ را در خیابان های سرخ این ویرانهء خاکستر شده .. دفن میکنند
 

این آدمهای کوچک ... روزنامه هایشان حتی ... در جوهر مرگ چاپ میشود
 

تا شبح های بی سرزمین من
 

در خانه های متروکهء خود بخوانند و گاه
 

سری تکان دهند
 

که باز هم ... ؟
 

بگذار برایت بگویم ...
 

اینجا گورستانی خواهد شد
 

که دیگر خانه ندارد
 

که دیگر خیابان ندارد 

که دیگر انسان ندارد
 

اما تا دلت بخواهد
 

آدمهای کوچک دارد

ماندانا طورانی

اشک

شاید تنها رد ناملموس یک اشک .. نشانهء آشکاری باشد برای یقین تو ..
 
تا بدانی که من رنج برده ام
 
این را باورم میگوید ..
 
باورم هنوز هم خوش بین است ..
 
من در روزهایی که ذهن تو خط خطی ست ,
 
و دل من با خودش هم میجنگد ,
 
خودم را به اشک ..
 
و تو را به دلخوشی هایم میسپارم ....
 
آنوقت باورهایم را که هنوز شفافند و مهربان ,
 
جمع میکنم روی بستری از ابریشم میگذارم
 
تا خش نیفتند
 
برای روز مبادا ...
 
 
برای روزی که دیگر باور ندارم ...
 
ماندانا طورانی