Wednesday, December 26, 2012

عاشقی

حالم شاید خوب نبود
این را تمام پیاده روهای شهر
که جای پاهای زنی از هم پاشیده
تنشان را زخمی کرده بود
شهادت داده اند


عاشقی اما ...
حال هر آدم شکسته ای را خوب می کند 


این را زنی شهادت داد
که تمام وجودش را
جای پاهای تنهایی
زخمی کرده بود

و اما عشق

تو
و دق مرگیِ روزهای رفته ات ...
من
و دلمردگی روزهای نیامده ام ...

و امـــــــــا او ...
که هر روز
درگیرِ دلخوشی های نداشته اش
به یک بهانه
می خواهد مـــــــن را خط بزند
تا تـــــــــــو را
از سر بنویسد

باور کن
یک جای کار می لنگد
که همـــــــه
دیـــــــر به هم می رسند


وگرنه
اینهمه آدم
" دست به عصا "
دنبال عشقی نبودند
که شایــــد
روزی
به یک جایی برسد

Friday, December 7, 2012

زندگی



بوی خاک می آید
خاک خیس

مثل صورت همیشه نمدار من


سنگ سرد است

مثل قلب آن مرد که رفت

  مثل آن زن که می رود ...


صدای گریه را می شنوم
و نمی فهمم چرا 


می نشینم
دهانی شیرین می کنم

خیلی وقت است

دهانم
به این خوش طعمی نبوده است

دست می کشم

روی سنگ

و شک می کنم

به مردمانی که اینجا نشسته اند

انگشتم روی خطوط فرو می رود
با خودم می گویم

شاید کور باشند آدمهای اینجا
...
یا مرده اند

که طعم گس لحظه هاشان را

هیچ چیز عوض نمی کند


بوی خاک خوب است
و هوای اینجا سرم را
...
تمام بدنم را سبک می کند

من دچار بی وزنی ام

و غروب ... ته دلم را ... نه !

دور و برم را فقط

خالی کرده است

.....................
دخترم نمی روی ؟

شب های اینجا سنگین است و سرد

.....................
نه آقا !

من اینجا زندگی می کنم

و شب های سنگین و سرد را

گذاشته ام

برای آنها که رفته اند تا مردگی کنند

و کورند

و بوی خاک را دوست ندارند

و طعم دهانشان را

هیچ چیز عوض نمی کند

...............................

من اینجا ماند ام
تا زندگی کنم