Thursday, November 19, 2015

تاریکی بود
اتاقی در نیمه ی شب
و من
که شبیه لباس های مانده میان کشو
له می شوم...

کسی همیشه هست
که کمد ها را با لگد می بندد
کمدها
درخت های به خانه ی سالمندان رفته اند
نمرده اند و کسی
حالشان را نمی پرسد

من گاهی درخت می شوم
همیشه در لحظه ی دیدار با تبر

من گاهی لباسی هستم
که با لگدهای کسی
در تاریکی ، تا می شوم

اتاق جای تاریکی ست
و من دستهایی دارم
که در را باز کند
چراغ را روشن!

و من دستهایی دارم
که لبانم را سرخ می کند
آینه را تمیز

که من در آینه ی بی غبار زیباترم
و در اتاقی که تاریک نیست

و درختی در من جوانه می زند
که قرار است
هرگز لگد نخورد...


ماندانا طورانی Mandana Tourani

No comments:

Post a Comment